دلنوشته و عکس

AvazeeQoo



 توی پارک نشسته بودم مشغول خوردن تخمه

 که یه لحظه دیدم کبوتری اومد کنارم روی میز نشست

  خندیدم

 تا به حال انقدر پرنده اجتماعی ندیده بودم

 نزدیکم اومد نشست انگار چیزی میخواست که من نمفهمیدم

 آروم و بی صدا یکم پوست تخمه کف دستم بود ریختم روی میز تا بخور

 اما انگر گرسنه نبود

 شروع کردم عکس گرفتن و کلی ذوق داشتم

 نگاه کرد بهم توی نگاهش چیزی بود به معنی منو نپرون 

 بذار بیشتر بشینم یه خواهش یه همچین چیزی

 یا اینکه تو بیا نزدیک ترمن خستم

 آخرش نفهمیدم تا اینکه روی پاش ایستاد

 یه چیزی داشت که پرنده های اطراف نداشتن

 اعتمادو پای نداشته

 حالا فهمیدم اعتماد ساده و شیرین اون پرنده رو

 اعتماد همراه با آرامش

 چقدر از دیدنش حالم بد شد

 اما فهمیدم گاهی ضعف باعث اعتماد میشه

 و چه خوبه اعتماد و ضعف ها باعث آزار نشه

متن و عکس/ مهدیه مدنی

  photo by myself