دلنوشته و عکس

AvazeeQoo

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدنی» ثبت شده است

 

تو از من یک ساعت و نیم جلوتر بودی
اینجورى بگم دریاها ،کوها، ابرها،جنگل ها،کویر ها ...حتى همین یک ساعت و نیم زمان هم نتونستن جلوى احساس منو بگیرن
دل و حس آدما که زمان و فاصله نمیشناسه
سبک بودم اما دلم یه سنگینى عجیبى داشت
جسمم سِر بود اما روحم عجیب درد داشت
راستى تا به حال شده دستت کبود بشه اما ندونى کى و کجا بوده
بعد انگشتت اشارتو رو روش فشار میدى آروم میبینى درد هم داره !
من دقیقا تو همین حس بفنش متمایل به کبود موندم
دنیا رو کبود متمایل به سیاه میبینم ، شاید رنگ و لعاب چشمم بعد از نبودنت کمى ،کم شده ؟!!!!!
اما ایراد از چشمم نیست
نمیدونم چرا این روزا پا رو زمین میذارم دنیام درد داره
فرقش میدونى چیه؟!
 من دقیقا میدونم کى و کجا زمین خوردم که انقدر رنگ بنفش رفتنت درد داره ...

 

دلنوشته /مهدیه مدنی

 

mahdieh madani



من آشقتم ...

میخوام مطِفاوِت دوصت داشته باشم

فَقَت خودمو خودِط
کودکانه دوصت دارم، همین قدر ثاده و حمین غدر کودکانه

من از عشق هاى اِمروزى میترسم

امروز هستن فردا نیستن

طو هم بیا اینگونه دوصم داشته باش... حطى حمین غدر ثادقانه


 عکس و دلنوشته/مهدیه مدنی

photo by myself


mahdieh madani



 امروز صبح زودتر از هر روز دیگه بیدار شدم ،از اونجایى که من آدم خوش خوابى هستم میتونم تا لنگ ظهر براتون بخوابم
به زور چشامو باز کرد آفتابى که تمام زورش رو به پنجره اتاقم میگفت و پرده اتاقم با احتیاط چشمانمو صدا میکرد
نگاه کردم اون طرف تر سبزه عیدى بود که براى سال جدید انداخته بودم
جوونه زده بود لبخندى کج و کوله و خواب آلود زدم براى اینکه ناراحت نشه غصه بخوره خشک بشه
چون حالا حالا باهاش کار داشتم همینا تو ذهنم بود به خودم اومدم
به خودم گفتم امسال رو چجورى گذروندى به اهدافم فکر کردم
به تمام روزاى خوب و بد
جا خوردم اه یک سال گذشت ؟؟؟؟!!!!
نگاهم به سبزه گره خورده گره خورد از خودم پرسیدم چیزى هم یاد گرفتى ؟!
دیدم اره خیلى چیزا یاد گرفتم
یادگرفتم بعضى چیزا لازمه رگ بیخیالى رو بگیرى ول نکنى
یاد گرفتم ساز طبل هم بدک نیست گاهى بى عار براى خودت بزنى
یاد گرفتم بیشتر بخندم چون میگذرد غمى نیست
یاد گرفتم لازمه بعضى هارو کنار بذارى و از کنار گاهى بردارى نگاهشون کنى و بعد همونجا بذارى
نباید اجازه بدى براى خودشون همین وسط مَسطاى زندگیت غلت بخورن ممکنه بخورن به پات بخورى زمین
یاد گرفتم نبخشم چون بعضى ها ارزش فرصت دوباره ندارن ،فرصت بدى زیر تمام خشم و حسادت و نفرتشون له میشى،فقط از درون زمزمه کنى بخشیدم نه براى اینکه ارزش دارن ،براى اینکه من لایق آرامش هستم
یاد گرفتم هر چیزى متقابل هست
احترام -مهربونى-گذشت...
یاد گرفتم کمتر بخوابم تا بیشتر زندگى کنم
یادگرفتم بیشتر بخونم تا ببینم
یادگرفتم این منم که با اومدن هر بهار به پاییز زندگیم نزدیک تر میشم پس سهم بیشترى از زندگى بخوام
یاد گرفتم یه طبقه درست کنم تو همین اتاقم ،اهداف کوچیک و بزرگ رو به ترتیب بچینم و از کوچیکتره شروع کنم بدون کوچیک ترین جا زدن ادامه بدم
یاد گرفتم اگه چیزى که نشد تقصیر قسمت نندازم یاد بگیرم مسئول تمام اتفاق هاى زندگى رو دوش خودم هست
یادگرفتم بین تمام این تلاش ها
گاهى لَم بدم قهوه اى بخورم و بیخیال تمام این و آنها شوم
 یاد گرفتم اگه سوار ماشین زندگى شدم رو به جلو حرکت کنم
یاد گرفتم اگه به اشتباه سوار تِرن زندگى شدم بین تمام این زیر پا خالى شدن ها ،پیچ خوردن ها ،تمام ترس ها ،هیجان ها، بلاخره اخرش به نقطه تمام شدن بازى میرسم و باز منم که از تمام اینها پیاده میشم وآروم قدم میزنم و میتونم به ترس تِرن زندگى غلبه کنم و برگردم ببینم این من بودم که از پس همه اینها بر اومدم قوى تر شدم
یاد گرفتى بیشتر تو آیینه خودم رو ببینم بیشتر به خودم لبخند بزنم بیشتر خودمو دوست داشته باشم
یادگرفتم براى داشته و نداشته ها شکر گذار باشم
یاد گرفتم سال جدید با تمام نو بودناش میادو میره کهنه میشه پس این ما هستیم که بدونیم براى چه وظیفه اى اینجا هستیم و چه اثرى رو میتونیم به جا بذاریم
همه اینا از ذهنم گذشت نگاهم هنوز به سبزه عید بود
دیدم خوب رشد کرده
یاد گرفتم تو هر شرایط و هر سنى خوب رشد کردن مهمه .


عکس و متن _مهدیه مدنی

photo by myself

mahdieh madani


 

عکس و متن_مهدیه مدنی

photo my self

mahdieh madani


 متن و عکس _مهدیه مدنی

photo by myself

mahdieh madani

mahdieh madani

 هربار به آسمان نگاه میکنم، مرا یاد تو مى اندازد، آبى اسمانى که هست اما در واقع نیست،دیگر به چشمان خسته ام      

 اعتمادى نیست، همانند ابرهاى پراکنده تو را هر جایى میبینم.


عکس و متن/مهدیه مدنی_photo by myself

mahdieh madani

من نه خود می روم ، او مرا می کشد
 
کاو سرگشته را کهربا می کشد


 
چون گریبان ز چنگش رها می کنم
 
دامنم را به قهر از قفا می کشد


 
دست و پا می زنم می رباید سرم
 
سر رها می کنم دست و پا می کشد


 
گفتم این عشق اگر واگذارد مرا
 
گفت اگر واگذارم وفا می کشد


 
گفتم این گوش تو خفته زیر زبان
 
حرف ناگفته را از خفا می کشد


 
گفت از آن پیش تر این مشام نهان
 
بوی اندیشه را در هوا می کشد


 
لذت نان شدن زیر دندان او
 
گندمم را سوی آسیا می کشد

 
 
سایه ی او شدم چون گریزم ازو؟
 
در پی اش می روم تا کجا می کشد

هوشنگ ابتهاج

 ممنون از خواهر نازنینم که من را در این عکس همراهی کرد.
 
عکس/مهدیه مدنی_photo by myself
mahdieh madani




ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تر

خبر ازسرزنش خارجفا نیست ترا

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا

التفاتی به اسیران بلا نیست ترا

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا

با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا

فارغ از عاشق غمناک نمی‌باید بود

جان من اینهمه بی باک نمی‌یابد بود

همچو گل چند به روی همه خندان باشی

همره غیر به گلگشت گلستان باشی

هر زمان با دگری دست و گریبان باشی

زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی

جمع با جمع نباشند و پریشان باشی

یاد حیرانی ما آری و حیران باشی

ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد

به جفا سازد و صد جور برای تو کشد

شب به کاشانهٔ اغیار نمی‌باید بود

غیر را شمع شب تار نمی‌باید بود

همه جا با همه کس یار نمی‌باید بود

یار اغیار دل‌آزار نمی‌باید بود

تشنهٔ خون من زار نمی‌باید بود

تا به این مرتبه خونخوار نمی‌باید بود

من اگر کشته شوم باعث بدنامی تست

موجب شهرت بی باکی و خودکامی تست

دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد

جز تو کس در نظر خلق مرا خوارنکرد

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد

هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد

این ستمها دگری با من بیمار نکرد

هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد

گر ز آزردن من هست غرض مردن من

مردم ، آزار مکش از پی آزردن من

جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است

بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

چشم امید به روی تو گشادن غلط است

روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است

رفتن اولاست ز کوی تو ، ستادن غلط است

جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است

تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد

چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست

عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست

از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست

خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست

چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست

شرح درماندگی خود به که تقریر کنم

عاجزم چارهٔ من چیست چه تدبیر کنم

نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است

گل این باغ بسی ، سرو روان بسیار است

جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است

ترک زرین کمر موی میان بسیار است

با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است

نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است

دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند

قصد آزردن یاران موافق نکند

مدتی شد که در آزارم و می‌دانی تو

به کمند تو گرفتارم و می‌دانی تو

از غم عشق تو بیمارم و می‌دانی تو

داغ عشق تو به جان دارم و می‌دانی تو

خون دل از مژه می‌بارم و می‌دانی تو

از برای تو چنین زارم و می‌دانی تو

از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز

از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت

دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت

گوشه‌ای گیرم و من بعد نیایم سویت

نکنم بار دگر یاد قد دلجویت

دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت

سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت

بشنو پند و مکن قصد دل‌آزردهٔ خویش

ورنه بسیار پشیمان شوی از کردهٔ خویش

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم

از سر کوی تو خودکام به ناکام روم

صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم

از پیت آیم و با من نشوی رام روم

دور دور از تو من تیره سرانجام روم

نبود زهره که همراه تو یک گام روم

کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد

جان من این روشی نیست که نیکو باشد

از چه با من نشوی یار چه می‌پرهیزی

یار شو با من بیمار چه می‌پرهیزی

چیست مانع ز من زار چه می‌پرهیزی

بگشا لعل شکر بار چه می‌پرهیزی

حرف زن ای بت خونخوار چه می‌پرهیزی

نه حدیثی کنی اظهار چه می‌پرهیزی

که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن

چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن

درد من کشتهٔ شمشیر بلا می‌داند

سوز من سوخته داغ جفا می‌داند

مسکنم ساکن صحرای فنا می‌داند

همه کس حال من بی سر و پا می‌داند

پاکبازم هم کس طور مرا می‌داند

عاشقی همچو منت نیست خدا می‌داند

چارهٔ من کن و مگذار که بیچاره شوم

سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم

از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت

چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت

تا نظر می‌کنی از پیش نظر خواهم رفت

گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت

نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت

نیست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت

از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم

لطف کن لطف که این بار چو رفتم ، رفتم

چند در کوی تو با خاک برابر باشم

چند پا مال جفای تو ستمگر باشم

چند پیش تو ، به قدر از همه کمتر باشم

از تو چند ای بت بدکیش مکدر باشم

می‌روم تا به سجود بت دیگر باشم

باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم

خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی

طاقتم نیست از این بیش تحمل تا کی

سبزه دامن نسرین ترا بنده شوم

ابتدای خط مشکین ترا بنده شوم

چین بر ابرو زدن و کین ترا بنده شوم

گره ابروی پرچین ترا بنده شوم

حرف ناگفتن و تمکین ترا بنده شوم

طرز محبوبی و آیین ترا بنده شوم

الله ، الله ، ز که این قاعده اندوخته‌ای

کیست استاد تو اینها ز که آموخته‌ای

اینهمه جور که من از پی هم می‌بینم

زود خود را به سر کوی عدم می‌بینم

دیگران راحت و من اینهمه غم می‌بینم

همه کس خرم و من درد و الم می‌بینم

لطف بسیار طمع دارم و کم می‌بینم

هستم آزرده و بسیار ستم می‌بینم

خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر

حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگیر

آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم

از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم

پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم

همه جا قصهٔ درد تو روایت نکنم

دیگر این قصه بی حد و نهایت نکنم

خویش را شهرهٔ هر شهر و ولایت نکنم

خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است

سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است


 مهدیه مدنی / وحشی بافقی /یار دل آزار

 
mahdieh madani

 

 

 
ده سال بعد از حالِ این روزام

با کافه های بی تو در گیرم
گفتم جهانِ بی تو ینی مرگ
ده ساله رفتی و نمیمرم

ده سال بعد از حال این روزام
تو ، توو آغوشه یکی خوابی
من گفتم و دکتر موافق نیست!
تو بهتر از قرصای اعصابی

ده سال بعد از حال این روزام
من چهل سالم میشه و تنهام
با حوصله قرمز سفید آبی
رنگین کمون میسازم از قرصام

میترسم از هرچی که جا مونده
از ریمل با گریه هات جاری
از سایه روشن های بعد از من
از شوهری که دوستش داری

گرمِ هماغوشی و لبخندی
توو بستر بی تابتون تا صبح
تکلیف تنهاییم روشن بود
مثله چراغ خوابتوون تا صبح

یه عمر بعد از حال این روزام
یه پیرمردم توی یه کافه
بارون دلم میخواد هوا اما
مثه موهای دخترت صافه

 عکس/ مهدیه مدنی_photo by myself

 ده سال بعد از حالِ این روزام/حسین غیاثی/ دکلمه رضا پیربادیان

 

mahdieh madani