دلنوشته و عکس

AvazeeQoo

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم


سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم    رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم    بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر    که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
گر چنانست که روی من مسکین گدا را    به در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم    نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن    که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت    دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم    که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت    نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم    که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم

دکلمه صوتی

عکس/مهدیه مدنی_photo by myself
mahdieh madani


عطر سنبل، عطر کاج، اتوبیوگرافی خانوم فیروه جزایری دوما نویسنده ایرانی‌الاصل است که از هفت سالگی به خاطر شغل پدرشان از آبادان به آمریکا مهاجرت کرده و  برای همیشه ساکن آمریکا می‌شوند.


قسمتی از متن کتاب عطر سنبل عطرکاج


قبل از اینکه با فرانسوا ازدواج کنم به او گفتم من تیر و طایفه ام هم سر جهازم است. فرانسوا گفت که عاشق تیر و طایفه است به خصوص مال من. حالا هر وقت به دیدن فامیل می رویم که همه شیفته ی شوهرم هستند می بینم که ازدواج او با من اصلا به خاطر همین تیر و طایفه بوده. بدون خویشانم من یک رشته نخ هستم با همدیگر یک فرش ایرانی رنگارنگ و پر نقش و نگار می سازیم. یا مثلا: چینی های لیموژ در نبودشان لذت بیشتری به ارمغان آورده بودند تا وقتی که توی گنجه بودند. البته دیگر یک سرویس چینی نداریم تا برای بچه هایمان به ارث بگذاریم. اما اشکال ندارد. من و فرانسوا تصمیم داریم به فرزندانمان چیز با ارزش تری بدهیم. این حقیقت ساده که بهترین راه برای گذر از مسیر زندگی این است که انسان اهداکننده ی عمده ی مهربانی باشد. به آنها خواهیم گفت که ممکن است کسی با داشتن کلی اشیاء زیبا و قیمتی هنوز بینوا باشد. و گاهی داشتن دستور پخت کیک شکلاتی کافی ست تا انسان بسیار خوشحال تر شود.
mahdieh madani




ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تر

خبر ازسرزنش خارجفا نیست ترا

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا

التفاتی به اسیران بلا نیست ترا

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا

با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا

فارغ از عاشق غمناک نمی‌باید بود

جان من اینهمه بی باک نمی‌یابد بود

همچو گل چند به روی همه خندان باشی

همره غیر به گلگشت گلستان باشی

هر زمان با دگری دست و گریبان باشی

زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی

جمع با جمع نباشند و پریشان باشی

یاد حیرانی ما آری و حیران باشی

ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد

به جفا سازد و صد جور برای تو کشد

شب به کاشانهٔ اغیار نمی‌باید بود

غیر را شمع شب تار نمی‌باید بود

همه جا با همه کس یار نمی‌باید بود

یار اغیار دل‌آزار نمی‌باید بود

تشنهٔ خون من زار نمی‌باید بود

تا به این مرتبه خونخوار نمی‌باید بود

من اگر کشته شوم باعث بدنامی تست

موجب شهرت بی باکی و خودکامی تست

دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد

جز تو کس در نظر خلق مرا خوارنکرد

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد

هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد

این ستمها دگری با من بیمار نکرد

هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد

گر ز آزردن من هست غرض مردن من

مردم ، آزار مکش از پی آزردن من

جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است

بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

چشم امید به روی تو گشادن غلط است

روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است

رفتن اولاست ز کوی تو ، ستادن غلط است

جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است

تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد

چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست

عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست

از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست

خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست

چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست

شرح درماندگی خود به که تقریر کنم

عاجزم چارهٔ من چیست چه تدبیر کنم

نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است

گل این باغ بسی ، سرو روان بسیار است

جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است

ترک زرین کمر موی میان بسیار است

با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است

نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است

دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند

قصد آزردن یاران موافق نکند

مدتی شد که در آزارم و می‌دانی تو

به کمند تو گرفتارم و می‌دانی تو

از غم عشق تو بیمارم و می‌دانی تو

داغ عشق تو به جان دارم و می‌دانی تو

خون دل از مژه می‌بارم و می‌دانی تو

از برای تو چنین زارم و می‌دانی تو

از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز

از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت

دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت

گوشه‌ای گیرم و من بعد نیایم سویت

نکنم بار دگر یاد قد دلجویت

دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت

سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت

بشنو پند و مکن قصد دل‌آزردهٔ خویش

ورنه بسیار پشیمان شوی از کردهٔ خویش

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم

از سر کوی تو خودکام به ناکام روم

صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم

از پیت آیم و با من نشوی رام روم

دور دور از تو من تیره سرانجام روم

نبود زهره که همراه تو یک گام روم

کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد

جان من این روشی نیست که نیکو باشد

از چه با من نشوی یار چه می‌پرهیزی

یار شو با من بیمار چه می‌پرهیزی

چیست مانع ز من زار چه می‌پرهیزی

بگشا لعل شکر بار چه می‌پرهیزی

حرف زن ای بت خونخوار چه می‌پرهیزی

نه حدیثی کنی اظهار چه می‌پرهیزی

که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن

چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن

درد من کشتهٔ شمشیر بلا می‌داند

سوز من سوخته داغ جفا می‌داند

مسکنم ساکن صحرای فنا می‌داند

همه کس حال من بی سر و پا می‌داند

پاکبازم هم کس طور مرا می‌داند

عاشقی همچو منت نیست خدا می‌داند

چارهٔ من کن و مگذار که بیچاره شوم

سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم

از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت

چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت

تا نظر می‌کنی از پیش نظر خواهم رفت

گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت

نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت

نیست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت

از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم

لطف کن لطف که این بار چو رفتم ، رفتم

چند در کوی تو با خاک برابر باشم

چند پا مال جفای تو ستمگر باشم

چند پیش تو ، به قدر از همه کمتر باشم

از تو چند ای بت بدکیش مکدر باشم

می‌روم تا به سجود بت دیگر باشم

باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم

خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی

طاقتم نیست از این بیش تحمل تا کی

سبزه دامن نسرین ترا بنده شوم

ابتدای خط مشکین ترا بنده شوم

چین بر ابرو زدن و کین ترا بنده شوم

گره ابروی پرچین ترا بنده شوم

حرف ناگفتن و تمکین ترا بنده شوم

طرز محبوبی و آیین ترا بنده شوم

الله ، الله ، ز که این قاعده اندوخته‌ای

کیست استاد تو اینها ز که آموخته‌ای

اینهمه جور که من از پی هم می‌بینم

زود خود را به سر کوی عدم می‌بینم

دیگران راحت و من اینهمه غم می‌بینم

همه کس خرم و من درد و الم می‌بینم

لطف بسیار طمع دارم و کم می‌بینم

هستم آزرده و بسیار ستم می‌بینم

خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر

حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگیر

آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم

از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم

پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم

همه جا قصهٔ درد تو روایت نکنم

دیگر این قصه بی حد و نهایت نکنم

خویش را شهرهٔ هر شهر و ولایت نکنم

خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است

سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است


 مهدیه مدنی / وحشی بافقی /یار دل آزار

 
mahdieh madani

 

 

 
ده سال بعد از حالِ این روزام

با کافه های بی تو در گیرم
گفتم جهانِ بی تو ینی مرگ
ده ساله رفتی و نمیمرم

ده سال بعد از حال این روزام
تو ، توو آغوشه یکی خوابی
من گفتم و دکتر موافق نیست!
تو بهتر از قرصای اعصابی

ده سال بعد از حال این روزام
من چهل سالم میشه و تنهام
با حوصله قرمز سفید آبی
رنگین کمون میسازم از قرصام

میترسم از هرچی که جا مونده
از ریمل با گریه هات جاری
از سایه روشن های بعد از من
از شوهری که دوستش داری

گرمِ هماغوشی و لبخندی
توو بستر بی تابتون تا صبح
تکلیف تنهاییم روشن بود
مثله چراغ خوابتوون تا صبح

یه عمر بعد از حال این روزام
یه پیرمردم توی یه کافه
بارون دلم میخواد هوا اما
مثه موهای دخترت صافه

 عکس/ مهدیه مدنی_photo by myself

 ده سال بعد از حالِ این روزام/حسین غیاثی/ دکلمه رضا پیربادیان

 

mahdieh madani

 من یک درختم همانند همه درخت های زیبا بر روی زمین

 درختانی با ظاهر زیبا و لطیف اما با ریشه های قوی و متحمل شدن تمامی سرما و درد و سنگینی

 اما من یک درختم

 درختی که با زدن شکوفه زیبا با طراوات و نحیف به خود میب

اله مثل تمامی درختای دیگه که با زدن شکوفه به سر ذوق میان

 شکوفه ای که قرار به برگ ترد و نازک و سبز , سبز سبز تبدیل بشه , بعد به میوه ای نوبر که همه از دیدنش ذوق دارن

 بله من یک درختم و تو همانند یک شکوفه در من که با آمدنت بهاری تازه در من بوجود میاری و زنده شدن دوباره و معنی زندگی به هر درختی

 بله من یک مادرم...


تقدیم به مادر عزیزم و تمامی مادران سرزمینم 

که همانند درخت زیبا و لطیف هستن اما  قوی و استوار

 دلنوشته/ عکس/ مهدیه مدنی_photo by myself

من یک درختم

 

mahdieh madani


mahdieh madani

مینویسم از بدو تولد

 از اولین تولد گره خوردن نگاهمان از اولین دیدار    

 اولین تولد کلامی که بین من و تو متولد شد

 درست همانند کانال تولد نوزاد که نوری سوسو میکند و بعد وارد دنیای جدید و روشنایی عظیم میشود

 آری همانند نوزادی که اولین عشق خالصانه ی خود را در بغل مارد تجربه می کند

 من همان موقع در نگاه تو متولد شدم .

 مینویسم از اولین تولد لبخندمان که تو با لب های زیبایت همانند رزهایی که در دست داشتی به من لبخند زدی

 درست در همان موقع من متولد شدم

 تو به احترام اولین دیدارمان هفت گل رز آورده بودی

 هفت رز همان عددی که همیشه برای من خوش شانسی داشت

 و تو شدی معجزه زندگی من

 رز هایی که با عطر تن تو درآمیخته شده بود

 گویی رز ها بوی عطر تو را گرفته باشن که این همه اشتیاق برای گرفتن آنها بود

 تو آرام میخندیدی و اصلا حواست نبود در من چه غوغایی به پا کردی با همان لبخند آرام و دلنشین

 و من حواس پرت محو لبخند تو شدم

 تو لبخند میزدی و انگار تمام رزها هم میخندیدن نه انگار همه ی دنیا به من لبخند میزدن

 دقیقا من همان موقع متولد شدم.

 تقدیم به یگانه عشقم

 
دلنوشته و عکس / مهدیه مدنی/ بدو تولد
photo by myself 

mahdieh madani


عکس/مهدیه مدنی

 photo by myself

mahdieh madani

این روز ها بى حواس ترین زن دنیا منم که در گذر از میان مردم شهر با هر عطرى به یاد تو مست مى شوم

و در چهار خانه ی هر پیراهنى شبیه تو بیتوته مى کنم این روز ها هستى و نیستى و میان بى حواسی هاى معلقم قدم مى زنى تو را مى گردم

 در میان تمام کسانى که شبیه تو نیستند و سراغ تو را از شلوغ ترین خیابان هاى شهر مى گیرم

 نیستى که نیستى و من بى حواس ترین زن دنیا حواسم از تو پرت نمى شود که نمى شود


 


 عکس/ مهدیه مدنی

photo by myself

متن: منیره حسینی
دکلمه: رضا پیربادیان
mahdieh madani


mahdieh madani