دلنوشته و عکس

AvazeeQoo

۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنوشته» ثبت شده است



 لطفا فنجان باشیم
 

 چرا که فنجان ها همیشه در تلاشند
 براى تداوم دوستى
 براى دیدار دوبارِه
 براى ارتباط جدید
 براى پایدارى عشق
 براى شادى دوباره
 براى رفع خستگى
 براى سکوت ارامش بخش
 فنجانى زندگى کنیم
 چرا که همیشه در تلاشند براى خوب کردن حال دیگران
 فنجانى باشیم


 عکس ومتن/مهدیه مدنی _ photo by myself

mahdieh madani


کریستین بوبن، ۲۴ آوریل ۱۹۵۱ در شهر کروز فرانسه بدنیا آمد. شهرت این نویسنده برجسته فرانسه از ادبیات فراتر رفته و اندیشه های عمیق و منحصربه فردش است امروزه او را در حوزه اندیشه به عنوان یکی از متفکران معاصر می شناسند. بوبن فارغ التحصیل رشته فلسفه است. او پس از تحصیل در رشته فلسفه به نویسندگی روی آورد. نگرش فلسفی وبن در کارهایش تاثیری عمیق گذاشته است به همین دلیل آثار و افکارش علاوه بر اینکه نزد اهل ادب و فرهنگ جایگاه خاصی دارد، در حوزه اندیشه نیز بسیار مورد توجه است.
وی تا کنون بیش از ۳۵ اثر منتشر کرده است.کریستین بوبن در سال ۱۹۹۳ برنده جایزه ادبی  Dera – maggots یکی از جوایز مهم ادبی ـ فرهنگی فرانسه شد. هر یک از آثار وی گوشه ای از افکار و زندگی او را به تصویر می کشد. تجربه های روزمره زندگی او همچون عشق، تنهایی، دلتنگی، نوستالژی و… دستمایه آثار شاعرانه و نوشته های پر مغزش می شوند. خود او می گوید: هر یک از کتابهایم تابلوی است از یک گوشه زندگیم. من دوست دارم در کتابهایم «زندگی» را نقاشی کنم، «هستی» را بسرایم، «عشق» را بنوازم، «مرگ» را رنگ آمیزی کنم، «تقدس» را به آواز درآورم.»

mahdieh madani



 میخواهم همانند دخترکى سرمست روى شن هاى داغ تابستان قدم بزنم
 

میخواهم موهایم را به نسیم گاه بى گاه موج دریا بسپارم , بگذارم برایشان تصمیم بگیرد به هر سمت و سویى
 

 میخواهم به جاى کلاه تو سایه بیندازى روى صورتم


میخواهم هر آنچه که تو را یاد من مى اندازد عشق بازى کنم

 

چشمهایم را میبندم ,نفس میکشم ,دستهایت را میگیرم , قدم میزنم...

 

 ردپایى از عشق به جا میگذارم ،حسادت موج را به ردپایم احساس میکنم
 

 میخواهم وقتی موج بى قرار به رد پایم مى خورد ، سرمست از عشقم قهرش را کوتاه تر کند


 عکس و دلنوشته/مهدیه مدنی_photo by myself

 رد پای عشق

mahdieh madani


mahdieh madani


mahdieh madani
mahdieh madani




ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تر

خبر ازسرزنش خارجفا نیست ترا

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا

التفاتی به اسیران بلا نیست ترا

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا

با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا

فارغ از عاشق غمناک نمی‌باید بود

جان من اینهمه بی باک نمی‌یابد بود

همچو گل چند به روی همه خندان باشی

همره غیر به گلگشت گلستان باشی

هر زمان با دگری دست و گریبان باشی

زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی

جمع با جمع نباشند و پریشان باشی

یاد حیرانی ما آری و حیران باشی

ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد

به جفا سازد و صد جور برای تو کشد

شب به کاشانهٔ اغیار نمی‌باید بود

غیر را شمع شب تار نمی‌باید بود

همه جا با همه کس یار نمی‌باید بود

یار اغیار دل‌آزار نمی‌باید بود

تشنهٔ خون من زار نمی‌باید بود

تا به این مرتبه خونخوار نمی‌باید بود

من اگر کشته شوم باعث بدنامی تست

موجب شهرت بی باکی و خودکامی تست

دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد

جز تو کس در نظر خلق مرا خوارنکرد

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد

هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد

این ستمها دگری با من بیمار نکرد

هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد

گر ز آزردن من هست غرض مردن من

مردم ، آزار مکش از پی آزردن من

جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است

بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

چشم امید به روی تو گشادن غلط است

روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است

رفتن اولاست ز کوی تو ، ستادن غلط است

جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است

تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد

چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست

عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست

از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست

خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست

چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست

شرح درماندگی خود به که تقریر کنم

عاجزم چارهٔ من چیست چه تدبیر کنم

نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است

گل این باغ بسی ، سرو روان بسیار است

جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است

ترک زرین کمر موی میان بسیار است

با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است

نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است

دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند

قصد آزردن یاران موافق نکند

مدتی شد که در آزارم و می‌دانی تو

به کمند تو گرفتارم و می‌دانی تو

از غم عشق تو بیمارم و می‌دانی تو

داغ عشق تو به جان دارم و می‌دانی تو

خون دل از مژه می‌بارم و می‌دانی تو

از برای تو چنین زارم و می‌دانی تو

از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز

از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت

دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت

گوشه‌ای گیرم و من بعد نیایم سویت

نکنم بار دگر یاد قد دلجویت

دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت

سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت

بشنو پند و مکن قصد دل‌آزردهٔ خویش

ورنه بسیار پشیمان شوی از کردهٔ خویش

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم

از سر کوی تو خودکام به ناکام روم

صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم

از پیت آیم و با من نشوی رام روم

دور دور از تو من تیره سرانجام روم

نبود زهره که همراه تو یک گام روم

کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد

جان من این روشی نیست که نیکو باشد

از چه با من نشوی یار چه می‌پرهیزی

یار شو با من بیمار چه می‌پرهیزی

چیست مانع ز من زار چه می‌پرهیزی

بگشا لعل شکر بار چه می‌پرهیزی

حرف زن ای بت خونخوار چه می‌پرهیزی

نه حدیثی کنی اظهار چه می‌پرهیزی

که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن

چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن

درد من کشتهٔ شمشیر بلا می‌داند

سوز من سوخته داغ جفا می‌داند

مسکنم ساکن صحرای فنا می‌داند

همه کس حال من بی سر و پا می‌داند

پاکبازم هم کس طور مرا می‌داند

عاشقی همچو منت نیست خدا می‌داند

چارهٔ من کن و مگذار که بیچاره شوم

سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم

از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت

چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت

تا نظر می‌کنی از پیش نظر خواهم رفت

گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت

نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت

نیست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت

از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم

لطف کن لطف که این بار چو رفتم ، رفتم

چند در کوی تو با خاک برابر باشم

چند پا مال جفای تو ستمگر باشم

چند پیش تو ، به قدر از همه کمتر باشم

از تو چند ای بت بدکیش مکدر باشم

می‌روم تا به سجود بت دیگر باشم

باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم

خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی

طاقتم نیست از این بیش تحمل تا کی

سبزه دامن نسرین ترا بنده شوم

ابتدای خط مشکین ترا بنده شوم

چین بر ابرو زدن و کین ترا بنده شوم

گره ابروی پرچین ترا بنده شوم

حرف ناگفتن و تمکین ترا بنده شوم

طرز محبوبی و آیین ترا بنده شوم

الله ، الله ، ز که این قاعده اندوخته‌ای

کیست استاد تو اینها ز که آموخته‌ای

اینهمه جور که من از پی هم می‌بینم

زود خود را به سر کوی عدم می‌بینم

دیگران راحت و من اینهمه غم می‌بینم

همه کس خرم و من درد و الم می‌بینم

لطف بسیار طمع دارم و کم می‌بینم

هستم آزرده و بسیار ستم می‌بینم

خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر

حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگیر

آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم

از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم

پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم

همه جا قصهٔ درد تو روایت نکنم

دیگر این قصه بی حد و نهایت نکنم

خویش را شهرهٔ هر شهر و ولایت نکنم

خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است

سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است


 مهدیه مدنی / وحشی بافقی /یار دل آزار

 
mahdieh madani

 

 

 
ده سال بعد از حالِ این روزام

با کافه های بی تو در گیرم
گفتم جهانِ بی تو ینی مرگ
ده ساله رفتی و نمیمرم

ده سال بعد از حال این روزام
تو ، توو آغوشه یکی خوابی
من گفتم و دکتر موافق نیست!
تو بهتر از قرصای اعصابی

ده سال بعد از حال این روزام
من چهل سالم میشه و تنهام
با حوصله قرمز سفید آبی
رنگین کمون میسازم از قرصام

میترسم از هرچی که جا مونده
از ریمل با گریه هات جاری
از سایه روشن های بعد از من
از شوهری که دوستش داری

گرمِ هماغوشی و لبخندی
توو بستر بی تابتون تا صبح
تکلیف تنهاییم روشن بود
مثله چراغ خوابتوون تا صبح

یه عمر بعد از حال این روزام
یه پیرمردم توی یه کافه
بارون دلم میخواد هوا اما
مثه موهای دخترت صافه

 عکس/ مهدیه مدنی_photo by myself

 ده سال بعد از حالِ این روزام/حسین غیاثی/ دکلمه رضا پیربادیان

 

mahdieh madani

 من یک درختم همانند همه درخت های زیبا بر روی زمین

 درختانی با ظاهر زیبا و لطیف اما با ریشه های قوی و متحمل شدن تمامی سرما و درد و سنگینی

 اما من یک درختم

 درختی که با زدن شکوفه زیبا با طراوات و نحیف به خود میب

اله مثل تمامی درختای دیگه که با زدن شکوفه به سر ذوق میان

 شکوفه ای که قرار به برگ ترد و نازک و سبز , سبز سبز تبدیل بشه , بعد به میوه ای نوبر که همه از دیدنش ذوق دارن

 بله من یک درختم و تو همانند یک شکوفه در من که با آمدنت بهاری تازه در من بوجود میاری و زنده شدن دوباره و معنی زندگی به هر درختی

 بله من یک مادرم...


تقدیم به مادر عزیزم و تمامی مادران سرزمینم 

که همانند درخت زیبا و لطیف هستن اما  قوی و استوار

 دلنوشته/ عکس/ مهدیه مدنی_photo by myself

من یک درختم

 

mahdieh madani


mahdieh madani