دلنوشته و عکس

AvazeeQoo

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Avazee» ثبت شده است

 

 اینجا هوا ابریه
 نم نم داره بارون میاد
 به یادت یه فنجون اضافه تر قهوه درست کردم
 یادمه گفته بودى با شیر دوست دارى
 تو تراس نشستم ، به خیابون روبه رو نگاه میکنم
 هوا خیلى خوبه ، کف خیابون خیس شده کمى از برگ درختا روى زمین افتادن ، قربانى دست خزان بدموقع سرنوشت شدن ، مثل تو که با رفتنت رنگ خزان به زندگی ام زدى
 بوى نم بارون میتونه به اندازه یه پیک تِکیلا آدم رو مست کنه ،جایت خالى...
 یه نسیم محکم و خنک از میان موهایم به پرواز در میاد از کنار گردنم میپیچه به صورتم سیلى میزنه تا بفهمم دیگر نیستى
 بارون حسابى برگ درختارو خیس کرده
 از شاخه درخت نزدیک تراس ، نم نم بارون میچکه کف سرامیک
 چشمامو میبیندم
 یه نفس عمیق استنشاق میکنم، انگار این هوا کافى نیست نصفه تو سینه میمونه اخرش با بغض نبودنت میترکه ...
 من خیلى دلتنگتم ...

 دلنوشته /مهدیه مدنی

mahdieh madani

 

تو از من یک ساعت و نیم جلوتر بودی
اینجورى بگم دریاها ،کوها، ابرها،جنگل ها،کویر ها ...حتى همین یک ساعت و نیم زمان هم نتونستن جلوى احساس منو بگیرن
دل و حس آدما که زمان و فاصله نمیشناسه
سبک بودم اما دلم یه سنگینى عجیبى داشت
جسمم سِر بود اما روحم عجیب درد داشت
راستى تا به حال شده دستت کبود بشه اما ندونى کى و کجا بوده
بعد انگشتت اشارتو رو روش فشار میدى آروم میبینى درد هم داره !
من دقیقا تو همین حس بفنش متمایل به کبود موندم
دنیا رو کبود متمایل به سیاه میبینم ، شاید رنگ و لعاب چشمم بعد از نبودنت کمى ،کم شده ؟!!!!!
اما ایراد از چشمم نیست
نمیدونم چرا این روزا پا رو زمین میذارم دنیام درد داره
فرقش میدونى چیه؟!
 من دقیقا میدونم کى و کجا زمین خوردم که انقدر رنگ بنفش رفتنت درد داره ...

 

دلنوشته /مهدیه مدنی

 

mahdieh madani


 

عکس و متن_مهدیه مدنی

photo my self

mahdieh madani

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم


سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم    رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم    بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر    که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
گر چنانست که روی من مسکین گدا را    به در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم    نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن    که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت    دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم    که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت    نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم    که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم

دکلمه صوتی

عکس/مهدیه مدنی_photo by myself
mahdieh madani