یادى از من نمیگیرى؟!
من هنوز هم در قفس تنهایى خودم در ازدحام شلوغ این شهر به دنبال تو میگردم
عجیب سخت هست، چشم دوختن به در کافه اى که اینبار هم تو بازش نکنى
دلگیرم از دلم ،هنوز هم براى تو تنگ میشود و بر من بى وفایى مى کند
نمیفهمد ،این روزها عجیب زبان نفهم شده است
عکس و دلنوشته: مهدیه مدنی
photo by myself
مى آیند،میسوزانند،خاکستر میکنند
بگذار بهم بزنند زیرو رو کنن همه چیز را
سیاست جنگ همین هست
اما در اخر مردمانى میمانن معلق در گرد و خاک ها
در سوزش گلوله ها
در خفگى آب ها
دست بستانى که در ذهنشان میگذرد اگر یکبار دیگر
پیچ میخورند همانند همان چرخ هاى تانک
گلویشان میسوزد میخواهند نفس بکشد سالها اینگونه میگذرانند
هنوز هم هستند جَوشان ،موج دارد
خوزستان هنوز هم نخل سبز میخواد و آب شیرین
خرمشهر آزاد شد اما شهرش هنوز هم اسیر هست
شلمچه را بگردین شاید گمنانى نام دار شود
راستى چند درصد دارى؟
جوابش راحت است اما سخت
کاش وفاى جنگیدن شما تعلیمى داشت در وفاى خوب شدن شماها...
هنوز هم دلشان اسیر جوانیشان هست
هنوز هم اسیر اسارت تقدیرشان هستند
سکوتشان فریاد میزند ...
آرى سیاست جنگ همین هست
متن/ مهدیه مدنی
تقدیم به پدر همسرم و تمام رزمندگان و ایثارگران عزیز کشورم که به خاک افتادند اما خاک ندادند .
رمان چشمهایش اثر نویسنده مشهور ایران استاد بزرگ علوی
بدون تردید یکی از جریان سازترین و تاثیر گذارترین رمانهای ایرانی است که
نه تنها بر ادبیات بلکه برجامعه ایرانی و حتی تحولات اجتماعی دهه پنجاه
موثر بوده است.نگارش این کتاب شش ماه طول کشیده. از همان سطر آغازین رمان نویسنده سعی
دارد ما را با فضای سیاسی زمان خود آشنا سازد و به خواننده بفهماند که با
رمانی با زمینه های سیاسی طرف است ولی به نظر نمیرسد کاملا سیاسی باشد نکته
دیگر نحوه روایت کتاب است.
بزرگ علوی در بهمن ماه ۱۲۸۲ (دوم فوریه ۱۹۰۴) در تهران متولد شد. پدر او حاج سید ابوالحسن و پدر بزرگش حاج سید محمد صراف نمایندهٔ نخستین دوره مجلس بود. مادر وی نوهٔ آیتالله طباطبایی بود.او در هجده سالگی به آلمان رفت و تحصیلات دانشگاهی اش را آنجا به پایان برد.
عکس/مهدیه مدنی
دلم تنگه هواته
میخوام بخندى
برق بزنه دندون طلاییت
اون موهاى حناییت
انگشتر عقیقت
بخارى نفت سوزت
سفره ماست و دوغت
بوى ابگوشت زردت
پلوى شب عیدت
پنج درى شلوغت
آسمون نقره اى
صداى گرگ شبخیز
پشه هاى شبانه
مگس هاى مزاحم
گنجشکهاى سحرخیز
دونه دادن به مرغا،آواز منحصر به فردت
تخم مرغ رنگى، هدیه میدادى عیدى
بوى صحرا و بوته
شَبدر خوردى تو باغچه
بوى نان تنورى، پیچیده توى بُقچه
سَر شیر تازه ى صبح
دعوا میشد سر صبح
فراموش کردن اِسم، همه رو گفتن تا بلقیس
آب موتور تو صحرا
اون فانوس رو دیوار
برف و سوز و سرما
کُرسى داغ و تخمه
دلم تنگه هواته
متن و عکس/مهدیه مدنی_photo by myself
پاییز هم آمد، زمستان هم پشت سرش
عید همه آمدند جزء تو
چه بیهوده تکرار به انتظارت بودم
اینبار را کوتاه بیا
اما بیا...
بیا پا بر بام دلم بگذار،هوایش عجیب بهاریست
مینشینیم، از آن بالا رنگین کمان عشق را میبینیم
چاى مینوشیم ، هم دل ،گرم صحبت میشویم
غافل میشویم
باز هم باران میبارد
بگذار بشوید تمام با تو نبودن ها را
عکس و متن/مهدیه مدنی_photo by myself
میگویند عاشقى نکن آخرش میسوزى
بگذار بسوزم ،تمام شوم ،خاکستر شوم
کائنات شوم معلق در هوا
در آخر بیایم در اطراف تو
در هوایى که تو نفس میکشى
شاید اینگونه بهتر است ،سوختن و تمام نشدن
من را از چه میترسانند این بى دلان؟...
متن/مهدیه مدنی
سحرخیزان
همانند طلوع خورشید
بر دیدگانم نشستى
بوى تنت بر هم زد تمام منطقم را
خطوط گوشه چشمانت بر هم زد تمام افکارم را
طرح کرواتت ،گره انداخت به نگاهم،میشناسمش
گونه هایت هنوز هم خجل میشوند
ابر ریزان
همانند لطافت باران
آمدى
سپیده دم
همانند ارامش صداى پرنده ها
بر شانه هایم نشستى
شباهنگ
همانند سیاهى شب
بر لبانم سکوتى جاریست
تو میگذرى
همانند تمام عابران این شهر
من خیره میمانم
بیتوته میزنم در هواى تو...
متن و عکس/مهدیه مدنی_photo by myself
تنم همانند سنگ فرش خسته خیابان پر ازدحام
صدایم همانند حنجره خسته یک پرنده در قفس
افکارم همانند موهاى تو آشفته
مبتلایم به هر آنچه که از سمت تو مى آید
چشمهایم گاهى جز تو را میبیند
دستان لرزانم هنوز بى قرارى میکنند
همانند مستى میمانى، براى فراموشى ها اما ...اخرش باز سرمستى
اما چرا باز تو را میطلبم؟؟!!...
متن/مهدیه مدنى