تو از من یک ساعت و نیم جلوتر بودی
اینجورى بگم دریاها ،کوها، ابرها،جنگل ها،کویر ها ...حتى همین یک ساعت و نیم زمان هم نتونستن جلوى احساس منو بگیرن
دل و حس آدما که زمان و فاصله نمیشناسه
سبک بودم اما دلم یه سنگینى عجیبى داشت
جسمم سِر بود اما روحم عجیب درد داشت
راستى تا به حال شده دستت کبود بشه اما ندونى کى و کجا بوده
بعد انگشتت اشارتو رو روش فشار میدى آروم میبینى درد هم داره !
من دقیقا تو همین حس بفنش متمایل به کبود موندم
دنیا رو کبود متمایل به سیاه میبینم ، شاید رنگ و لعاب چشمم بعد از نبودنت کمى ،کم شده ؟!!!!!
اما ایراد از چشمم نیست
نمیدونم چرا این روزا پا رو زمین میذارم دنیام درد داره
فرقش میدونى چیه؟!
من دقیقا میدونم کى و کجا زمین خوردم که انقدر رنگ بنفش رفتنت درد داره ...
دلنوشته /مهدیه مدنی
میشنوى؟
میشنوى صداى قدم هاى خسته یک زن مشتاق را
برنگرد ،بگذار نا امید شود از هر ذره اى و اشاره اى از سمت تو
بگذار بفهمد رفتن دنبال این سایه فقط سایه تنهایى خودش هست
حتى تو سایه اى برایش باقى نذاشتى
کااااااش از این تاریکى کوچه رد شوى سایه ات بیوفتد روى دیوار خانه ى ما ،من همین قدر محتاج توام
برنگرد،نگاهش نکن شاید از چشمان خیس و پاى خسته اش نتوانى شب را به آسودگى بگذرانى
آآآآخ چه ساده لوح مانده اى تو ،دل بى فکر خیال پرداز که سالهاست میسوزى و میسوزانى
کاش خاکستر شوى، به یه فوتش راهى شوى در کنارش
من دیگر تاب این سایه و اون سایه کردن ندارم
گفتم شب ،من هنوووز هم اسیر شبهاى دلتنگى ام میدانى؟
به فکر رَدى از تو
میایى و میمانى اما در ذهن
نمیخوابم ،دروغ چرا، خیلى وقت هست که خوابم در رویاى تو
ذهنم یارى نمیدهد از این همه رویاى تکرارى ،چه کنم؟!!
اما جسمم هنوز مشتاق دیدار توست به هر بهانه اى خود را به کوچه ى تاریکى میکشاند شاید ،شاید مثل روزهاى مشتاقى تورا ببیند
دلم عجیییب برایت تنگ هست همانند کوچه ى خانمان
همانند تک درخت بید مجنون در ته این کوچه ى خسته
سالهاست میگذرد ،دیگرجاى دستانم رو دیوار این کوچه حک شده است
انگار کوچه نام مرا گرفته باشد ،اهالى اینجا،این کوچه را به نام من میشناسند
نمیایى؟؟!!...
توضیحات: آهنگ زیبای بدیع زاده _ خزان
دلنوشته _عکس /مهدیه مدنی
باید تصمیم گرفت از اون تصمیم هایى که نشه ازش برگشت
یه تصمیم ظریف ولى محکم
یه تصمیم قوى با یه نفس عمیق قبلش
یه تصمیم براى داشتن یک عمر حال خوب
یه تصمیم که بتونى با حیون درون خودت آشتى کنى
یه تصمیم سخت در عین حال آسون
امشب دست تصمیم رو میگیرم باهم قدم زنان از پل چوبى ترک خورده ى خشمُ وحشت عبور میکنیم
صبح که شد به درخت مهربونى میرسیم ،باهم زیر درخت به سایه ى آرامش میرسیم
همونجا تو یه کلبه شادى میمونیم
با هم چاى خستگى میخوریم
از پنجره ى زندگى به روشنایى نگاه میکنم و دست تصمیم رو محکم میگیرم...
روز و شبتون پر از تصمیم خوب...
مهدیه مدنی_photo by myself
دوست دارم یه اتفاقى که براى یکى از دوستام افتاد براتون بگم بزارید از اینجا شروع کنم که یه روز یکى از دوستام که خیلى برام عزیز بود بهم تلفن کرد تا گوشىُ جواب دادم زد زیر گریه انقدر بد گریه میکرد که نمیتونست حرف بزنه فقط فهمیدم که گفت بیا پیشم اگه میتونى
با عجله بلند شدم اولین مانتو که جلو دستم بود برداشتم یه شال که فکر میکردم مال خودمه انداختم روى سرم ،با عجله شروع کردم بستن بند کفشام دقیقا همونجا فهمیدم چه اشتباهى کردم کفش بند دار خریدم وقتى عجله دارى شروع میکنن به شیطنت انگار بازى بالا بلندى هستش که قرار اون بپره پایین و اون یکى بپره بالا
با کلى گره کوره بلاخره بستمش
با اولین ماشین خودمو بهش رسوندم
وقتى وارد اتاقش شدم از چشماش فهمیدم چقدر کارم سخته براى آروم کردنش یه نفس عمیق رفتم سمتش بغلش کردم
باهم نشستیم رو تخت،کلى دستمال مچاله خیس تو دستش نگه داشته بود که خبر از یه اتفاق بد و ساعت ها گریه کردن میداد
شروع کرد به گریه کردن و بلند بلند میگفت من چقدر بدبختم اصلا چطور نفهمیدم زن داره،من ،من با اون احمق رفتم لباس عروسى دیدم ،قرار بود بعد تاسوعا و عاشورا بیان خواستگارى
جا خوردم چشمام گرد شد یهو یه هییییییین بلند کشیدم گفتم
محموووووووود؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
همونجورى که بینیشو بالا میکشید پاک میکرد با عصبانیت گفت نه بابام،اره دیگه
تازه فهمیدم قضیه چیه انگار که باهم صحبت میکردن اقا محمود بیرون بودن یادشون رفته بود تلفنُ قطع کنن وقتى زنش میاد تو ماشین میشینه به صحبت و اونم قربون صدقه خانم میرفته دوستم همه رو با جزئیات شنیده بود
فهمیدم کلا باید اساس رو جمع کنم براى یه مدتى بیام پیشش این چیزى نبود که من با چند ساعت بتونم حلش کنم
از اون موضوع شش سال میگذره و دوست من هنوزم نتونسته به کسى اعتماد کنه و بدبین شده ،حتى با چندین و چندبار جلسه مشاوره
و من بهش حق میدم،همیشه تو صحبتمون میگه اگه اینم اینجورى بشه؟؟!!!
گاهى دلم براى نسل بعد خودمون میسوزه که ما قربانى این آدمهاى مریض میشیم و بهمون بى اعتمادى و بدبینى یاد میدن و ما هم به نسل بعد خودمون یاد میدیم
وقتى مرد یا زنى از لحاظ روحى بهم دیگه آسیب میزنن،مثل سرماخوردگى نیست که دوره داشته باشه ،دوره غم و از دست دادن کوتاهه اما بى اعتمادى و بدبینى شاید سالیان سال یا حتى تمام عمرممکنه ذهن و افکار آدم ترمیم نشه،این کارو در حق همدیگه نکنیم مادر یا پدر بدبین ،شکاک و بى اعتماد فرزندانى همچون خودشون بوجود میارن و تربیت میکنن با جملات مراقب باش،نکنه اینجورى بشه،این اینجورى نیست که نشون میده و ...و حتى نمیتونن در زندگى عادى و زناشویى موفق باشن
زمانى که لطمه میزنید میرید فقط یک قربانى نیست بلکه خیانت به نسلمون هست،کارى نکنیم باعث بى اعتمادى و بدبینى هم بشیم لطفا.
عکس و متن _مهدیه مدنی
photo by myself
مى آیند،میسوزانند،خاکستر میکنند
بگذار بهم بزنند زیرو رو کنن همه چیز را
سیاست جنگ همین هست
اما در اخر مردمانى میمانن معلق در گرد و خاک ها
در سوزش گلوله ها
در خفگى آب ها
دست بستانى که در ذهنشان میگذرد اگر یکبار دیگر
پیچ میخورند همانند همان چرخ هاى تانک
گلویشان میسوزد میخواهند نفس بکشد سالها اینگونه میگذرانند
هنوز هم هستند جَوشان ،موج دارد
خوزستان هنوز هم نخل سبز میخواد و آب شیرین
خرمشهر آزاد شد اما شهرش هنوز هم اسیر هست
شلمچه را بگردین شاید گمنانى نام دار شود
راستى چند درصد دارى؟
جوابش راحت است اما سخت
کاش وفاى جنگیدن شما تعلیمى داشت در وفاى خوب شدن شماها...
هنوز هم دلشان اسیر جوانیشان هست
هنوز هم اسیر اسارت تقدیرشان هستند
سکوتشان فریاد میزند ...
آرى سیاست جنگ همین هست
متن/ مهدیه مدنی
تقدیم به پدر همسرم و تمام رزمندگان و ایثارگران عزیز کشورم که به خاک افتادند اما خاک ندادند .